اختصاصی مجله اسپا:
معرفی بهترین مراکز اسپا در جهان
با انتخاب بهتربن مراکز اسپا در جهان می توانید زمان های بسیار زیبا را سپری کنید.
مرکز ویلا استفانی در پارک هتل برنرز؛ بادن – بادن آلمان
خاطره ای از مردی که در میانه راه زندگی در آستانه فروپاشی عصبی است.
این مرد یک هفته در برنامه پژوهشی در ویلا استفانی آلمان به سر برد. این مرکز یکی از مهم ترین مراکز برای بیمارانی است که از طریق مدیتیشن در اسپا، نیازمند تغییرات عمیق در زندگیشان هستند.
از این قسمت به بعد، از زبان راوی خاطره، نقل میشود:
سال های نوجوانی همیشه با این مسئله که قرار است، در جوانی بمیرم، دست به گریبان بودم. با این که در طول هفته چند جلسهای ورزش میکردم و تناسب اندام خوبی هم پیدا کرده بودم اما متاسفانه همچنان، برخی از عادت های زندگی شهری در من دیده میشدند. کار زیاد برای ترفیع شغلی، عصبانیت ها، حرص خوردن ها و پناه بردن به انواع مواد مخدر و نوشیدنی ها و سیگار که باعث میشدند، تمام شب را بیدار بمانم.
روز های هفته بی هدف میآمدند و میرفتند و من همچنان اسیر چنگال روزمرگی بودم. تا روزی که از خواب بیدار شدم و سرم را غرق در گَرد پیری دیدم. بدنم اما به آن شدتی که قبلا فکر میکردم، پیر نشده بود. در تابستان، پنجاه ساله شده بودم و هنوز زنده بودم. اینجا بود که فکر کردم، میخواهم زنده بمانم.
هنوز اما کار های زیادی بودند که باید انجام میدادم. همسری فوق العاده داشتم که میخواستم با او زیر یک سقف پیر شوم. فرزندانی عالی که دوست داشتم، بزرگ شدنشان را ببینم و به انتظار آمدن نوه هایم بنشینم.
شب تولد پنجاه سالگی من مصادف با حادثهای مهم و زیبا شد. آن شب تصمیم گرفتم کمی بیشتر روی زندگی تمرکز کنم و سرنوشتم را به دست بگیرم. با مشورت متخصصان قانع شدم که این سبک از زندگی پر استرس است که باعث شده، موهایم به این سرعت سفید شوند و تغییر در سبک زندگی میتواند به من، امید به زندگی بدهد.
اسپای ویلا استفانی آن طوری نبود که انتظارش را داشتم. یک مرکز درمانی کامل بود که از قضا در جوار یک هتل زیبا قرار داشت. کارکنان آن پزشک بودند اما تکنیک های معمول پزشکی را که ما بریتانیایی ها انتظار داریم، به کار نمیبردند. از نظر من اما آنها پیشرفتهتر از پزشکان بریتانیا بودند. آنها روش های سنتی درمانی را همگام با روش های جدید و تجهیزات مدرن به کار میبستند.
مواجهه من با شخصیت دکتر هری کونینگ که عصاره فضایل ویلا استفانی بود، به خودی خود یک اتفاق خوشایند دیگر بود. دکتر هری کونینگ شخصیتی بود سرشار از انرژی و دانش و انسانی دوست داشتنی مثل کارتون های زمان قدیم. چهرهاش، چهره ای بریتانیایی بود که لبخند گرمی داشت.
از من سؤالات مهمی برای شروع درمان پرسید. تا جایی که حافظهام یاری میکند، سوالاتی شبیه به این که آیا در طول زندگیام به قرص های آنتاسید اعتیاد داشتهام یا این که سابقه سرطان پوست در خانواده من وجود داشته یا نه.
معمولا در بریتانیا اخلاق عمومی به این سمت رفته است که چنین مسائلی مخفی باقی بمانند. اما رفتار دکتر با من چنان نرم بود که اصلا دلم نمیخواست، چیزی را پنهان کنم.
این سؤال و جواب ها با آزمایش های متعدد با پیشرفته ترین تجهیزات پزشکی پیش می رفتند. ضربان قلب و عملکرد کبدم با آزمایش روی ریه هایم تندتر میشدند. به هر حال ۵۰ سال تمام در زندگی به بدنم بی اهمیت بودم. علاوه بر اینها پولیپ هایی در بدنم وجود داشت که نشانه خوبی از وضعیت سلامتم نبودند.
تزریق خون و برنامه غذایی ویتامین دار اقدام بعدی بود. بعد از همه معاینات و درمان های پزشکی، نوبت به بخش دوست داشتنی ماجرا رسید. اتاق های ماساژ با نمک و گل و غذای سالم. این دو عامل آن قدر مؤثر بودند که همه دوستانم پس از بازگشتم از دیدن تغییراتم به شدت تعجب کرده بودند.
سیگار را خیلی کم کردهام. اما مهم تر از همه آرامشی که درونم حس میکنم، فوق العاده عالی است. دیگر از آن فعالیت های خسته کننده و ملال آور شبانه روزی خلاص شدهام.